...یادداشــــــــــــــــــــــت های من

بوی مهربانی می آیــــــــــــــــــد...کجا ایستاده ای؟! در مسیر باد؟

عاشقانه دوست دارم باران را


 

امشب دلم خیلی خیلی هوای گریه داشت . با تلنگر قطره های باران بر

پنجره اتاق دلتنگی هایم ،چتر ایمن تنهایی ام را برسر گرفته و به زیر باران رفتم.

رفتم تا که های های گریه هایم در فریاد آسمان خاموش شود .

رفتم تا که مبادا فریاد بی صدایم به گوش هر نامحرم عشق برسد.

در دل نیمه های شب ، سرشار از ترانه ی غم، خلوت پر از تنهایی ام را زیر

باران گذاشتم و باز گشتم.

و هرگز کسی ندانست که من خیس خیسم از باران اشکهایم.

عاشقانه دوست دارم باران را که چه زیبا هق هق شبانه ام را در بغض آسمان

پنهان ساخت.

عاشقانه دوست دارم باران را که چه زیبا راز اشکهایم را به نجوا فاش نساخت.

عاشقانه دوست دارم باران را...

 

 

[ سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:متن بلند عاشقانه, ] [ 22:28 ] [ باران ] [ ]

دوست داشتن

 

دوست داشتن به چه معنیست؟

فراتر از یک جمله
فراتر از یک خط

آنجا که دلم برای صدایت لک می زند
آنجا که وقتی در کنارمی در رویای خوشت غرقم و صدایت را نمی شنوم
با تو بودن

تا آخره آخر دنیا

درست در همین زمان
که عشق های بوی نابی نمی دهند
دوست داشتن ها به تزویر آراسته اند

در زمانی که خواهش تن را دوست داشتن می نامند
عشق هایی که دوست داشتن نیست

من میگویم
که دوست داشتن والاتر از عشق است....

 

 

 

[ دو شنبه 18 دی 1391برچسب:متن بلند عاشقانه, ] [ 10:20 ] [ باران ] [ ]

یه کم دلتنگی

 گاهی جایی درخودم حس می کنم همه ی دلتنگی ها باید آدم را خفه کند .اما وقتی خودم
دلم برای خدا تنگ میشود نه تنها خفه نمی شوم بلکه هرلحظه که دلتنگ تر می شوم چیزی
میشوم تهی ترازابرهای سفید .
گاهی فکرمیکنم باید خیلی بی مزه باشد .آدم دلش تنگ باشد وحس وحال پرواز داشته باشد.
جاده های بی پایان عاشقی یک به یک آسفالت می شوند اما من هنوز چکمه هایم با گل و
لای رنگین می شوند .آخراین جاده ای که من در آن پرواز می کنم باران زیاد
دارد.درختانش میوه دارند ومثل بیدهای کنارجاده های امروزی نیست .
کمی آن طرف تر ازجاده پرازچاه هایی است پرازآب ُکه تشنگی ات را افزون می کنند وقدرت
رسیدن به معشوق را افزون تر.
دلم خیلی تنگ شده برای این جاده ی خیالی که تنها گاه گاهی که دلم برای معشوقم تنگ
می شود درخواب های خرگوشی ام می بینم .توچه فکر می کنی ها یادت هست گفتی هرمردو زنی
یادم کنند آنها راپاداش بسیار می دهم .پاداش من باران بود می دانم خیلی زیباست
.زیباترازگریه های شورودلتنگی های خفه کننده ی آدمی
دفعه ی دیگر که کاسه ی دلم لب پرزد ودلم برایت تنگ شد آری دفعه ی بعد خواهم گفت
دیگرنمی ترسم .دیگرنمی لرزم .حتی گریه هم نمی کنم .اگر شد مثل درخت می گویم .نشد
مثل آب نشد مثل خودم ولی هرطور بشود می گویم من خیلی خیلی دووووستت دارم همین
..........

 

[ دو شنبه 11 دی 1391برچسب:متن بلند عاشقانه, ] [ 13:39 ] [ باران ] [ ]

حسرتی عمیق


بی تو بی رمق و بی جان باز هم به دنبال جادویِ نگاهت می گردم؛ بیا که غروب
دلسوخته ی نگاهم بی تو سمت و سوی به جانب آرامش نمی یابد و های و هوی سینه
ام هر دم تمنایت می کند!
خودخواسته در آغوش صدایت حل می شوم؛
آرام که می گیرم؛ ردی از تصور مهربانیه نگاهت تنهایی چشمانم را به چالش می
کشد و نبودنت نشانم می دهد هنوز هم منم که در هیچ بدون تو زیستن چنان
گرفتار و تنها شدم؛ که برای خاموشی لحظه هایم معنا و درمانی نمی یابم!
دلم یگانه زیستن با تو را می خواهد و هر دم بهانه ات خالی حضورت را گرفتن؛
به امید حضورت از خواب برخاستن و با لمس نگاهت قرار گرفتن... که پوچی لحظه
هایم آمیخته با جام تنهایی هایم هر دم از هیچ سرشار می شود!
می دانی؛
وقتی از جادوی حضورت لبریز می شوم...؛ گام هایم جان می گیرند... نگاهم لطیف
می شود... خنده هایم واقعی تر می گردند... و پنجره به سمت و سوی احساسم
راهی تا روشنایی را نشان می دهد.
می دانی؛
از تمامی وجودت محبتی عمیق می خواهم که تمامیِ محبت سینه ام را پذیرا شود؛ و
بر جادویِ نگاهم که بی صبر منتظر تولدی شکوهمند است؛ ابتدا و آغازی گردد؛ که
خاموشی نوری از احساس در چشمانم بر حجم سینه ام سنگینی می کند.
می دانی؛
من از تمامیِ این سرمای جانکاه و بی قرار دنیا؛ دستان گرم و تپش هایِ امیدوار
و مهربان قلبت را می خواهم تا در میانه ی چشمانت آرام بگیرم و در وادی
حضورت از سعادتی عشقی عمیق لبریز شوم...
.
.
.
تنها لحظه ای آن سوی چشمان خاموشم را ببین؛
یکپارچه شعله ام که بهانه ی آغوشت را می گیرم؛
یک صدا احساسم که دامان امن آرامشت بی قراری چشمانم را جلا می دهد؛
لحظه ای تامل کن؛ شاید ماندن در خانه ی احساسم ...
.
.
.
چه میشد اگر بی ترس در این دنیا از هر واژه ام به سویت دوستت دارم هایِ
ناگفته ام هم لبریز میشد؟!!!
چه میشد اگر در این خالی عمیق تنهاییِ احساسِ آدم ها؛ جایی برای شک و دروغ
باقی نمی ماند؟!!!
چه میشد اگر تمامی تنهایی ام در آغوش نگاهت ردی از حقیقیتی عظیم می یافت و
آرامم می کرد؟!!!
چه میشد اگر...؟!!!

 

[ چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:متن بلند عاشقانه, ] [ 11:0 ] [ باران ] [ ]

مایه افتخار

سنگ فرش کنار خیابان را کنده است

روی جدول نشسته است

عرق از سر و رویش سرسره بازی می کند

و چشمانش خسته است

کسی چه میداند در فکر او چه میگذرد؟

من فقط دست های زحمت کشش را دیدم

و شنیده بودم دختر دم بخت دارد

و پسر دانشجو دارد

تازه فرزند کوچکش هم دوست دارد برود کلاس سفالگری

و خرج دواهای همسرش....

کنار تمام سنگ فرش کنار خیابان را کنده است

گرد هم کنده است

برای 15 اسفند

و حالا پلاستیکی پر از خاک را با خود به خانه می برد

فرزندم؟؟؟؟؟

گلکم.....؟

بیا بابا برایت خاک نرم آورده تا سفالگری کنی

کوزه بسازی

هر آنچه دوست داری بسازی...

و فرزند....

دستان خاکی پدر را می بوسد.

و فردا...

کسی چه می داند

شاید....

شاید با کندن

زمین دست و دل باز شود

او هم مثل من و شما

سوار ماشین های مدل بالا شود

خانه اعیانی برای پسرش بخرد

زنش را برای مداوا به آلمان بفرستد

برای دخترش جهیزیه آنچنانی بخرد

اما انگار...

زمین هم مثل آسمان خسیس شده

وقتی به دریا هم می رود ظرف آبی به همراه خود می برد.

دریا هم خسیس شده

خورشید بدجنس هی می تابد و می تابد

و پوست مرد...

می سوزد و می سازد

و عرق ها همچنان از سر و روی آفتاب سوخته اش سرسره بازی می کنند.

و با زبان

کویر خشکیده و ترک برداشته لبانش را خیس می کند

و ماشین های مدل بالا را می شمارد

به فکر قرض ها و بدهی خود می افتد...

با این حال

هنگامی که از گلدسته نور....

اذان می گویند

تکبیره الاحرام می ایستد

امیدش مثل نور در وجودش سو سو میزند

و بی هیچ قیمتی از دست نمی دهد

اوست مایه افتخار


"پدر"

 

[ دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:متن بلند عاشقانه, ] [ 1:54 ] [ باران ] [ ]

باشد،سکوت می کنم!

پیمانه ام را از سکوت لحظه هایم پر می کنم؛ جام های تنهایی ام را یکی پس از دیگری
با یادت سر می کشم؛ باشد که مست از حضورت شوم ... باشد که با تو در بلوری آسمان
احساس شناور گردم...
می دانم چه می خواهی...؛
باشد؛ سکوت می کنم؛
حتی به چشمانم می آموزم عاشق نباشند؛
به افکارم می سپارم تو را نخواهند؛
.
.
.
بیا تا در سکوت ذهنم عاشق باشم
در تنهایی درونم فریاد کنم؛
همانجا که صدای سر مست از حضورت؛ چنان به باران افکار سپرده می شود که حتی طنین
آرامش بخشش؛ چون حلاوتی شیرین به سکوت لحظه هایم هم نخواهد رسید...
.
.
.
دسته دسته دانه های زنجیر قلبم در سکوتم فرو می ریزد و حتی خودم هم صدای فرو ریختنش
را ندیده؛ نظاره گر خاموشی دانه ای دیگر می شوم!
دستانم را تماشا کن؛ بوی حضورت از صافی بی رنگشان فریاد می کند؛ اما سکوت می کنند!
گام هایم را ببین؛ هر لحظه به سویت فریاد می کشند؛ اما بی صدا در جایشان احساست می
کنند !
.
.
.
با زمزمه ی شادی از حضورت با قلبم بخوان؛
باشد؛ ترانه ات را نظاره گر ... با قلبم سکوت می کنم!!!
در آسمان احساسم آرام گیر... باشد آسمان احساسم را ساکت می کنم!
.
.
.
من؛ تو؛ بازی خاموش چشمانم!
من؛ تو؛ طپش های بی صدای قلبم!
من؛تو؛ سکوت هر لحظه ی احساسم!
.
.
.
بیا که آغوشم از تمنای حضورت لبریز شده؛ باز هم سکوت می کند!

 

[ شنبه 4 آذر 1391برچسب:متن بلند عاشقانه, ] [ 12:30 ] [ باران ] [ ]